۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

تولد

و من
بیست و هفت سالگی
خود را اغاز کردم
تو راست می گفتی سروپا درد بودم

وشاید با سنگی در دست.
شاید تصویر پدرم برشانه های من سنگینی می کرد
که اینگونه هر دو در فصل اشک آور بعد از نماز جمعه
در چشمان هم نگریستیم
و او لبخندی نثار من کرد
ومن از سر بی قیدی شانه بالا انداختم
پس به میوه چینی پرداختیم
و اکنون من شادم
که شک کردم و ایستادم
و بیست و هفت سالگی ام راهی نوست
در مملکتی زهر خورده
و زمینی که زهر را فرو نداد
و خون بالا آورد
و من و تو وارث این خونیم
این اشتراک ماست
در روز اول سالگرد
تو بیست و هشت ساله شدی
و من بیست و هفت ساله


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر