۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

سخن اول

اينجا آخر دنيا نيست و اين زمين آخرين زمين و دردي که مرا فتح کرد اخرين فاتح نيست من اين سرزمين را مي شناختم,خاکش را و بويش را .مي دانم که مي داني اينجا آخرين فرشته خدا متولد شد و براي اولين بار پرواز کرد و مشتي از خاک اينجا را به مشت گرفت و نفس کشيد و ناگهان سينه اش سبک شد آنقدر که نگران شد آهي کشيد و اين خاک بوي نفس فرشته را تا روز آخر با خود نگه داشت .درد من از همان جنس آه سنگين فرشته بود .درد ماندن و خاک ما آن فرشته را گرفت و تقدير اين بود که آخرين فرشته روي زمين بماند و راه به آسمان نگشايد و او چه زيرکانه بالهاي پروازش را براي ديدن طلوع و غروب زاير هميشگي اين خاک نگه داشت براي وقتهايي که سينه اش سنگين تر از آن است با بوييدن اين خاک غريب گره از پايش يا باري از سينه اش برداشته شود .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر